پسر دستهای زن رو به لبهاش نزدیک کرد و بوسید بعد آروم زمزمه کرد: با من ازدواج کن،خوشبختت میکنم.
زن لبخند تلخی زد و پیش خودش فکر کرد: پسر بیچاره! بعد چشمهاشو بست و به شوهرش فکر کرد: مرد بیچاره!
آروم دستهاشو بیرون کشید،به چشمهای پسر خیره شد و گفت: من خوشبختم .
زن لبخند تلخی زد و پیش خودش فکر کرد: پسر بیچاره! بعد چشمهاشو بست و به شوهرش فکر کرد: مرد بیچاره!
آروم دستهاشو بیرون کشید،به چشمهای پسر خیره شد و گفت: من خوشبختم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر