۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

بهای عشق

مدتهاست یه بغض نترکیده داره گلومو اذیت میکنه.اونقدر بزرگه که نمیزاره راحت نفس بکشم.یه حس عجیبی دارم.یه حسی بین تنفر و ناراحتی، یه چیزی بین ضربه خوردن و له شدن.مدتهاست عکساشونو ندیدم.همیشه از روی عکسهایی که اونا توش بودن پریدم.امشب اما، مثل کسی که دلو به دریا زده و یه خنجر دستشه و میخواد با شجاعت زخم عفونت کردشو بدره ، عکساشونو باز کردم. مدتها به عکسها خیره شدم.سعی کردم ازشون متنفر نباشم، سعی کردم دلم براشون بسوزه، سعی کردم بدون اینکه شناخته باشمشون نگاهشون کنم.سعی کردم به کارایی که کردن فکر نکنم.اما نشد.زدم زیر گریه. به اندازه تمام حرفایی که میخواستم بزنم و نزدم گریه کردم.به اندازه تمام حرفایی که برای دفاع از خودم آماده کرده بودمو هربار فقط اونا رو به آینه زده بودم گریه کردم. زخممو باز کردمو گذاشتم تا هرچی میخواد چرک ترشح کنه.چرکایی که از تو قلبم میریخت بیرون.حالا دیگه دردش کمتر شده.یکی یکی همه عکسایی رو که مدتهاست ازشون فرار میکردمو دیدم.یکی یکی. تو یکی دارند میخندن ، تو یکی هم مثل همیشه اخم کردن و تلخن .تلخه تلخ ، مثل همیشه... چه بیرحمانه منو تو دادگاهی محاکمه کردن که توش همه بودن جز من، همه حرف زدن جز من، همه نظر دادن جز من و حالا دارم دوران محکومیتم رو بدون اینکه حتی حق اعتراض هم داشته باشم طی میکنم.
میدونی! حالا که بهاشو دادم. کاش دیگه هیچوقت نبینمشون

هیچ نظری موجود نیست: